روایت زن و مردی که چند ساعتی همنشین آنها شده بودم، روایت نامکرر دیگری از عشق بود. هر دو بعد از سالها زندگی مشترک همسرانشان را از دست داده بودند، فرزندانی داشتند و از پس آشنایی قدیمی جایی اتفاقاً همسفر شده بودند و در مسیر، زن که اتفاقاً چند سالی از مرد بزرگتر بود بهنوعی به او فهمانده بود که حالا که هر دو تنها و بییار و جفتند چه اشکال دارد اگر با هم باشند. مرد هم اول موضوع را جدی نگرفته بود، موافقت ضمنی داده بود برای مدتی کوتاه در رابطه باشند و به این خیال بود که بعد از این مدت دوباره به خلوت تجرد بازخواهد گشت. اما آنچه در بررسی رفتار این دو برایم جالب توجه بود، رفتار زن بود. زنی سنتی با چند فرزند و نوه در سن شصت و چند سالگی، اما سرزنده و پر از شور زندگی. جز اینکه ذاتا حراف بود و مثل دخترکی نوجوان شیطنت میکرد، مشخصا عاشق مرد شده بود و در همان سن و سال به تمام فنون دلبری و زنانگی برای به دام انداختن ابدی مرد متوسل شده بود. هر چند ساعت یک بار لباسی نیمهبرهنه میپوشید و به اعتماد به نفس شکمش را که مشخصا از پس چند زایمان بزرگ شده بود در لباسهای چسبان به نمایش میگذاشت، صورتش هر چند دقیقه یک بار از خندههای قاهقاه شکفته میشد، با مرد شوخیهای گاه آنچنانی میکرد و با زیباترین کلماتی که در چنته داشت او را خطاب میکرد. مرد در عوض معلوم بود به مقام معشوقی خود غره است و راز این غرور این بود که او جوانتر از زن بود. مرد که اغلب بیحوصله ابتدای رابطه با زن گوشتتلخیها کرده بود و اگر زن عاشق نبود البته طاقت نمیآورد و فلنگ را میبست، اما زن فحش را از دهن یار طیبات میشنید و نیش زبانش را نوش میدید و کماکان او را هر بار «عسلم» خطاب میکرد. مرد هم خواهناخواه که تا آنجا که من میدانم هرگز در طول زندگی با این الفاظ شیرین خطاب نشده بود و چنین ستایش و تحسین نشده بود و عشق نگرفته بود، علیرغم مقاومت اولیه، کم کم دل سنگش در دستان عاشق زن چون موم نرم شده بود و حالا اگرچه به اقتضای غرور بسیار به روی خود و زن و دیگران نمیآورد مشخص بود که گرفتار محبت زن شده است و مگر میشد گرفتار آن همه لطف و مهربانی بیدریغ نشد که زن یکسره عاشق بود و در قمار عشق داو اول را بر نقد جان زده بود. با این همه مرد فریضه میدانست هرچند دقیقه یک بار به زن گوشزد کند که زن! حواست باشد که این قرار، قراری موقت و کوتاه است و بعد از انقضای زمان من این طرف جوبم و تو آن طرف جوب، زن هم البته همین طور که او را عسلم خطاب میکرد باز نیش گفتههای مرد را به روی خودش نمیآورد و به هر طریق درصدد بود اخم را از چهرۀ مرد باز کند و البته موفق بود و بعد صدای قهقهۀ هر دو به هوا میرفت. زن بلند میشد آهنگ قری میگذاشت و مرد را دعوت به رقص میکرد، یک تل کودکانۀ صورتی روی موهایش که ریشههایش یک دست سفید و ساقههایش طلایی بود زده بود و مطمین بود با همان چین و چروکهای صورت همیشه خندانش دل آقا را خواهد برد. زن بهطرز شگفتی جوهرۀ زندگی را با شور و حرارت میمکید و به درستی معتقد بود آدمها بهخاطر این پیر میشوند که عاشق نمیشوند. خلاف زنان بسیاری که بعد از فوت همسر و بهخصوص داشتن چندین فرزند حق خود نمیدانند که شریک و جفت برگزینند او از اول موضعش را در این باب با فرزندان مشخص کرده بود، با بچهها برای داشتن حق عشقورزی در سنی که آنها آن را برنمیتابیدند جنگیده بود و قهر فرزندان را هم تحمل میکرد. جز این خانوادۀ مرد به او اخم و تخم میکردند و پسر را بهخاطر اختلاف همان چند سال سن سرتر از زن میدانستند. مرد به همه گفته بود این قرار البته موقت است و بر موضع خود پافشاری میکرد. در هر صورت در آن چند ساعت ناز و نیاز و لطف و عتاب، همه را با هم دیدم. دلم البته با زن بود و به طبیعت نفرین میکردم که زن با این همه شور و شیدایی و شیطنت و مهربانی و عشق بهخاطر همان چند سال اختلاف سن نمیدانست چه بر سر دل شوریدهاش خواهد آمد. کافی بود به قول مرد جایشان برعکس باشد. زن جوانتر باشد و مرد مسنتر. بعد هم فکر کردم بگذار مرد همین قدر بفهمد که بختیار بوده است که زنی چنین دل در طبق اخلاص برایش نهاده، مرد هم البته با زن مهربان بود اما او از در عقل به این دلدادگی مینگریست و دو تا دو تا چهار تا میکرد و سود و زیان میسنجید اما زن یکسره پاکباخته بود و داروندارش دلش بود.
نگران زن شوریده و تنهایی مرد بودم اما بعد با خودم شعری از منزوی عزیز را خواندم و آرام گرفتم که
چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفس این سفر است
گیریم سفر این دو کوتاه، اما نه مگر که این دو به کرامت اعجاز عشق در پیرسالی و دیرسالی عشق را دریافتند و دوباره جوان شدند. باری، سر عشق سلامت که جهان و هرچه در اوست سر کاکل عشق میگردد.
علاقه مندي ها (Bookmarks)